شانزده مثل شانزده آذر..
نه
هیچی مثل اون روز نیست و نمیشه
پانزده..
برگشتی، لبریز از دوست داشتنِ من..
اما دیوارها هنوز بلندند و حتی راجر واترز هم نتونست کمکی بکنه...
چهارده..
سشنبه ست. امروز برمی گردی...
سیزده، حرفای مهمی زدیم
اینکه تو عوض نمی شی
من عوض نمی شم
فقط عوضی میشیم
هیچی نیست برای گفتن. لحظه های هست که ن تنها احساس می کنم دوستت ندارم، بلکه ب خون ت تشنه ام.
ما هیچی برای هم نداریم. از دو دنیای دیگه ک نیازهای این تنِ حقیرمون ما رو کنار هم نگه داشته..
لذت های لحظه ای و پوچی های موندگار..
یازده، دبی ای.. پنج روز دیگه بر می گردی..
ده،
ده سال بعد از حال این روزام..
نه، مثل غروب جمعه نه خرداد، مثل سلام، مثل احوال شما؟..
هشتِ و تو ایران نیستی.. هربار واتس اپ میام و جمله هاتو می خونم چشمام پر میشه..
وقتی عکس میفرستی میمیرمت.. خستگی هات به جونم..
برگرد، برگرد تو بغل من..
سه دی. مقصد دوبی.. fly