تمام شد. همه چیز..
تو،
من،
ما...
چهل و سه روزِ هیچ خبری ازت ندارم. چهل و سه روزِ خبری ازم نداری..
بعد از سه سال همه چیز..
تو من رو رها کردی. خیلی زودتر از اینکه من جسما رهات کنم، تو احساسی ولم کردی. ول کردی و منتظر موندی تا خسته شم. تا تمومش کنم.
خسته م. از ما.
سمتِ آبیِ آتش میم جانم، سمتِ آبیِ آتشِ عشقِ تو..
من خارجم. این بار من.
Babe, babe, babe, babe, babe, babe, I am gonna leave you
هفت خرداد اومد. تولدم. بیست و هشت سالگی، با من قدم بزن..
عشق در دسترس نمی باشد..
مرا از تو گریز نیست..
سیزده و چهل هیچ نسبتی با هم ندارند، تصمیم گرفتم بانی این دوستی شوم..
پسر کوچکم،
نبودنت معجزه ایست
همانطور که فروغ گفت
تولدی دیگر
و به دنیا آمدم
نوزادی بیست و هشت ساله
که یاد می گیرد چطور حرف نزند..
تو من رو لگد زدی و رد شدی.
خدایا.
منتظرم بیدار شی و تمومش کنم...
این نیمه و کم جون بودن ها رو تموم کنم.
خودم شروع کردم، وقتی که اولینبار سلام کردم و حالا انگار باز منم ک باید.. که منم اونی ک خداحافظ رو اول میگه.
می خوام همه چیز رو بالا بیارم.. دل و روده و قلبم رو. این دوسال رو..
فقط سی و هفت تا؟ همین؟
بیدار شو و به من پایان بده..
حتی نمی خوام تا شونزده آذر برسم. شونزده آذری ک اینجا ب اسمشِ. شونزده آذری ک اولین بار دیدمت. لمست کردم. بوییدمت....
آنتی مدر ی ک دوستش داری داره میگه:
I should take what's left of this for myself..
تموم شد.