تار و پود

م تویی

تار و پود

م تویی

سی و شش


آذر..

همون آذری ک اولینبار همچی شروع شد. همون آذری ک وقتی چندروز پیش بهت تبریک گفتم گفتی آذر ت*می تبریک نداره.. و خب باید بهت می گفتم از جوابت تعجب نکردم! دیگه از هیچی تعجب نمی کنم. تعجب نکن وقتی آیفونِ 7پلاست تو دستمه و هیچ ارزشی برام نداره. آخرین گوشیِ دنیا تو دستامه و برام مهم نیست. برام دیگه هیچی مهم نیست. اپلِ تخمیت!

سی و پنج


امروز 12 آبان هزار و سیصد و نود و پنج

تولدت مبارک آبانی جانم

همه چیز،

از احتمالِ بودنِ تو جان گرفت..


+دیدن و لمس کردنت نزدیکِ...

سی و چهار


جمعه. 30 مهر 95

دبی.

باز دبی


منُ تو این هجرت تلخ بدرقه کن..


آبانِ مردِ آبانیِ عزیز.. ماهِ تو.

سی و سه

سی و سه

دارم برات شالگردن می بافم.. یعنی دارم سعی می کنم که یاد بگیرم و همش رو خودم ببافم.. دفعه ی قبل مامان بیشترش که نه، 99درصدش رو بافت..
اما اینبار سه تا کاموا گرفتم، اولی برای تمرین و تمرین و تمرین، دوتای بعد برای وقتی که دستم کامل راه افتاد..

اشک تو چشمام جمع شد.. لحظه ای که رفتم رو مبل تا قدم بهت برسه شال گردن رو دور گردنت پیچیدم و بوسیدم گردنی رو جلوم خم میشه همیشه..

دوست داشتنیِ بوسیدنیِ من،

سومین پاییزی ماست و تو مرد پاییزی منی..

آینده ای وجود نداره اما حال رو به دوست داشتن، به لبخند بگذرونیم.. ب حالِ خوب..

سی و دو


تمام شهر تو را می خوانند

تنها منم که تو را می نویسم..

ع.م

پاییزِ عزیز اومد. فصلِ تو.. فصل ما،.. فصل بارونای ریز ریز از همون ها که اولین بار که هم رو دیدیم می بارید.. موهات خیس بود، کتِ بلندت خیس بود. بوی عطر و سیگارت تمام مسیر رو دوست داشتنی تر کرده بود.. همه چیز، همه ی فعل ها، همه ی حس ها ماضی هستند.. گذشته.

مادرم گفت دوستش داری، مردِ خوبیِ، از نظر مالی هم اوضاعش خوبه،.. اما شما به درد هم نمی خورید..

و مادرم درست گفت. ما درد و درمانِ همیم اما وای به روزی ک درد به درمان بچربه..


خدایِ من، بهم قدرتش رو میدی؟قدرتِ نه گفتن. قدرتِ دور ایستادن از تمامِ لحظه های مشترکِ آیندمون که تو ذهنمون ساختیم..

دوستت دارم ای امیدِ محال..

سی و یک


هوا سرد شده، خورشید نیست، نورِ شدید نیست، گرما نیست

و من دوستت دارم. تو این هوا دوستت دارم. تو این هوا دوستم داری. درست لحظه ای ک فکر می کنم شدیم مثل بقیه، یه مکالمه بر می گردونه خیلی چیزارو. مثل "حبیبی" صدا کردنم، مثل "جیگرتو بخورم"، مثل " بیا پیشم"، مثل "ماشین بازیافت تو کوچه پشت سرم میاد میخواد منو ببره بازیافت کنه بهت پلاستیک بده"، " مثل آب نبردت قایق بخرم برات" ، مثل همین جملات ساده ی معمولی مهربون.

راه کدوم طرفِ عشق؟

سی

سی
رسیدیم ب سی جونم..
می دونی، زمانایی هست ک میگم نه، ما بدرد هم نمی خوریم. باید با آدم های دیگه ای باشیم. اما میریم با کسایی ک روزی فکر می کردیم نیمه ی ما هستند و لحظه ای نخواهد بود ک چیزی برای گفتن ب هم نداشته باشیم، حرف می زنیم. میبینیم ک توهمی بیش نبوده.. ماها پر از اشکالیم اما باید بپذیریم. باید نقص ها رو پذیرفت. باید پذیرفت زندگی نسل امروز اصلا آسون نیست. هیچوقت نبوده اما همه بهش آگاه نبودند. تقدیر میخوندنش و می پذیرفتن. نسل امروز با اینهمه وسیله ی  ارتباطی تنهاتر از همیشه ست. پوچ تر و ناامیدتر..
ما باید تلاش زیادی کنیم تا بازی رو نبازیم.
8:05ست و من قراره ده دقیقه ی دیگه بیدارت کنم. کاش میشد با بوسه ای بیدارت کنم و گیو یو سامتینگ ناتی!

شهریورِ سومِ..

گویند سرانجام ندارید شما
ماییم ک بی هیچ سرانجام خوشیم...

بیست و نه


نمی دونم عشق، واقعا نمی دونم باید چکار کنم..

این فکرها در حال نابودی تمامِ این لحظه ها هستند. مامان چندین سال پیش وقتی تو نبودی و هیچکسِ دیگه نبود یکبار گفت: منتظر کسی نباش..

و درست گفت. نباید منتظر دیگری موند ک بیاد کاری کنه.. که نجات بده، که آینده بسازه..نمی دونم فکر اینکه دوباره از اول کنکور کارشناسی بدم درسته یا نه.در اونصورت باید تدریس رو کنار بگذارم، آموزشگاه وقت زیادی ازم میگیره.. کنکور  95 اگر شرکت کنم زمانی ک فارغ التحصیل بشم سی و دو ساله خواهم بود. چهار سال.. دوباره لیسانس.. اونوقت میشم دختری!نه! زنی که تو سی و دو سالگی دوتا لیسانس داره و تازه از اول میخواد شروع کنه...

نمی دونم بیخیالِ این فکر بشم و به همین کارِ الانم ادامه بدم،تمرکزم رو ورزش بگذارم و خودم رو توش غرق کنمُ فراموش کنم که داره برای همه چیز دیر میشه یا نه..

نمی دونم هیچ چیز نمی دونم..

توام نمی دونی.. گفتی به دوباره رفتن ب دبی فکر می کنی.. اینبار برای شش ماه.. و من سکوت کردم. همچیز رو بگذاری و بری؟ خونه ت رو، مغازه ت رو، ماشین ت رو، استخرِ تو باغتون که عاشقش هستی رو، من رو.. من رو.. من رو..

امروز یک مردادِ.. این سومین مردادیِ که ما هستیم.. که "ما" معنایی پیدا کرد..

از این بلاتکلیفیِ پوچ خسته ام. اینروزها استهلاکِ اعصابم ب اوج رسیده..

بیست و هشت

رسیدی.. زنگ زدی و یادم آوردی چقدر عاشقتم..

تو سرو سبز منی..

بیست و هفت

یک هفته تمام شد و امروز برمی گردی..

طبق معمولِ تمام سفر رفتن های قبل ت، با هم حرف نمی زنیم و رابطمون کمرنگ ک نه، محو شده.. ساعت پروازت رو نمی دونم اما احتمالا غروب زنگ خواهم زد و رسیدن بخیری خواهم گفت.

حساسیت پیدا کردم ب جایی رفتنات یا نه رو نمی دونم اما ذره ای تو اولویت نبودنام حالم رو بهم میزنه..

اولینباره ک چنین چیزی رو ب زبون میارم اما دلم می خواست تو رابطه ی دیگه ای بودم. رابطه ای ک بشه رو فرداش حساب کرد. رابطه ی ما به ساعت بعدش هم اطمینانی نیست.. وابستگی ای کورکورانه ست. ما معتاد ب همیم و نمی تونیم ترک کنیم هم رو .. و جایی در درونمون جفتمون می دونیم ک ترک چقدر برای هر دومون خوب خواهد بود.. تو بی اندکی تغییر تو زندگیت بدون من زندگی خواهی کرد. حتی هیچکس اسمم رو نمی دونه ک مثلا روزی ازت بپرسه: از فلانی چخبر؟.. بدنت همونیه ک قبل آشناییمون بود، سنت هنوزم ک هنوزه برای رابطه یا رابطه هایی جدید کاملا مناسب و استانداردِ. کارت سرجاشه، هیچکسی دور و برت نیست که همزمان با تو وارد رابطه ای شده باشه و به ازدواج رسیده باشه تا تو زیر دوش ک ایستادی، زیر هجوم فکرهای مختلف، اون آدم و رابطه ش مثل پتک وسطِ سرت فرود بیاد و از خودت بپرسی اونها ب هم رسیدن،من به کجا رسیدم؟.. تو با روح و روان و جسمی بی تغییر به زندگی ت ایدامه میدی و منم ک یهو همچیز تمام میشه برام.. من تمام این موارد برعکسش برام صدق می کنه.. حتی گربه های تو خیابونِ مسیری ک میرم سر کار هم اسمت رو می دونن.. من.. من..

ما هم رو دوست داریم اما همزمان از هم بیزاریم.